if ( intCount==-1) strResult="آرشيو نظرات"; if ( intCount==0) strResult="نظر بدهيد"; if ( intCount==1) strResult="يک نظر"; if ( intCount>1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://www.LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; } زندگي بهتر اينده روشن

زندگي بهتر اينده روشن

جهت دوست يابي واستفاده از مطالب مفيد وبلاگ ميباشد

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 83
بازدید کل : 29632
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



باسلام

امروز یه مطلبی میخواستم بگم برای اوناییکه میخوان اگهی بزارن توسایت جدیدم شمامیتوانید ازطریق نامه یا پست الکترونیکی من ایجاد اگهی کنید

شرح اگهی به این صورت میباشد

1 شما میتوانید با ارسال یک قطعه عکس ازمحل کار با نوشته یا فقط عکس ازمحل کار به ادرسهای زیر  اقدام به درج اگهی کنید

2 شما باید موافقت خودرا از طریق ایمیل یا شماره تماس یا درقسمت نظرات این وبلاگ اعلام کرده وما شماره حسابی به شما داده و اگهی شما را ثبت میکنیم مبلغ پرداختی ماهیانه 50000 ریال میباشد که باید پرداخت گردد

3 ادرس: گیلان بندر انزلی کاراموزی نیمه شعبان کوچه شهید فکوری پ 97

 

پست الکترونیکی : rz20005@yahoo.com

شماره تماس09385199377

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

باعرض سلام

 

 

 

 

بحث مادرمورد زندگي است

 

ميخواستم بهتون بگم مردم بچگي رو بهترين دوران زندگي ميدونن ، چون دوران بچگي دوران تفريح دوران بازي دوران اشنايي باچيزهاي بيرون وبهترين دوران زندگي به شمار مياد.  بعد اون دوران نوجواني دوراني كه به مدرسه ميري چيزهاي زياد ياد ميگيري نه مشغله كاري داري نه مشكلات زندگي  ونه مشكلات مالي چون تاسن 18 سالگي به اختيار پدر مادرتي وپدرمادر بايد نياز مالي وامكانات تفريحي شمارو براتون تهيه كنند دوران غرور دوران بلوغ ودوران رسيدن به سن قانوني است تازه در اون سن ميتوني براي خودت تصميم بگيري وتاحدودي مشكلاتت رو براي خودت حل كني ازاينا كه بگذريم ميرسيم به سخت ترين دوران دوران جواني وبزرگسالي دوران جواني دوجنبه داره خوب وبد جنبه خوبش اينكه خوت مال خودتي ميتوني مسائل خودتو خودت حل كني خوب و بد جامعه رودرك ميكني ازدواج ميكني مسئوليت پذير ميشي كار ميكني خودت خرجي خودت رو بيرون مياري و.... اما جنبه بد ماجرا بعظي جونا هستن گفتم بعظي جونا نه همه واسه مردم اعم ازدختران مزاحمت ايجادميكنن مثلا بايك دختر طرح دوستي بسته وفقط براي سواستفاده ازانان طرح دوستي ميبندند ومشاهده ميكنيد كه فيلمهاي غير اخلاقي تهيه كرده وپخش ميكنند يا احساس قلدري كرده يامواد روانگردان مصرف كرده به جان ديگران مي افتنددوران جواني وبزرگسالي دوران مسوليت پذيري دوراني كه داخل گردونه زندگي ميافتيد وبايد با پشتكار تلاش با مشكلات مقابله كنيد دوران عشق عاشقي ازدواج دوست داشتن زتدگي كردن كارتلاش وكوشش است وبدونيد باپشتكار تلاش تمام مشكلات حل ميشه.

 

مبحث بعديمون درمورد تنهايي .

 

تنهايي بدترين دوران زندگي دوران افسردگي نفرت پوچي خجالت كشيدن و...

 

تنهايي دوراني كه ادم احساس ميكنه هيشكي به فكرش نيست توجامعه جايي واسه اون نيست ادم تنها ادمي كه نميتونه توجامعه جايگاهي براي خودش پيدا كنه ادمي كه احتياج به يه همدم وهمكلام داره ادميه كه ميخواد يكي كنارش باشه بتونه باهاش ارتباط برقرار كنه راز زندگيش رو باهش درميان بزاره باهاش صحبت كنه ولي تنها نباشه ادم تنها ادميكه هزارتا اميد ارزو داره ولي نميدونه چيكار كنه بكي بگه ادم تنها فقط خدارو داره ادم تنها ادميكه توتمام ارزو وتمام چيزهاييكه داره غرق شده ادم تنها فقط يك نفرو داره فقط خداست.

 

مبحث بعديمون درمورد موادمخدر هست.

 

  مواد مخدر موادي كه همه رو به بدبختي ميكشونه بيشترين تقصيرو والدين دارن چون نه ميدونن فرزندشون كجا ميره باكي ميگرده چيكار ميكنه ومهمترين امل اصلي تلاق والدين است بيشترين عامل اصلي تلاق وكمتركسي پيداميشه كه بچه تلاق نباشه

اگر پدر مادر بالاي سر پسر نباشه پسر به سوي كاراي خلاف روي مياره ومعتاد ميشه چون كه پدرو مادري بالاي سرش نيست تااونو نصيحت كنه وبه او چگونه زندگي كردن ياد بده بعداون بيكاري است الان هركي سركار ميخواد بره يابايد پارتي داشته باشه يا پول اگه اينارو نداشت كارپيدا نميكنه يا گيرم پيدا كنه كفاف مخارج زندگي رونميده پس مجبور ميشه از سر بيكاري دست به دزدي يا خرد فروش مواد يا معتادبشه ديگه اين جامعه درست بشو نيست فقط بلدن جيب مردم رو بزنن.

 

عامل بعدي داشتن پول زياد بعضي از خوانواده ها هستن به بچه هاشون پول زياد ميدن واين باعث ميشه بچه معتاد بشه

 

عامل بعدي دوست ناباب است بعظي ازدوستان هستند كه با تارف كردن سيگار به دوستانشو اينارو به سوي مواد ميكشونن

 

اول سيگا ر بهشون ميگن بيا اينوبكشش اولين بار ظرر نداره تورو شاداب ميكنه احساس قدرت ميكني بهشون قرص ميدن ميگن نيرو ميده ارافسردگي درت مياره خوبه ولي طرف نميدونه چه پيامدايي به دنبال داره

 

مصرف مواد پيامداي زيادي داره ازجمله تمام پولاتو ازدست ميدي وبه دزدي روي مياري وگاهيم براي بدست اوردن پول مواد خوانوادتم ميكشي ديگه نه خانواده نه فاميل نه اشنا نه جامعه قبولت ندارن پس بياييد دست به دست هم دهيم موادمخدر را ازكشورمان بيرون كنيم.

 

بحث بعديمون تلاق هست.

 

تلاق يكي ديگر از موزلات جامعه است افرادي هستند كه بدونه اشنایي ازهمديگر باهم ازدواج كرده وبعدازهم جداميشوند ويابعظي از دختران هستند كه قبل از ازدواج تمام شرايط شوهرشان راقبول دارن وبعداز ازدواج چيزهايي ميخواهند كه ازدست شوهرشان برنمياييد وبرعكس وكاربه تلاق ميكشه ويا قبل از ازدواج زن نميدانست شوهرش معتاد است تازه بعد ازدواج ميفهمه تلاق ميده  وشوهر زن پنهاني داشته يازن خراب داشته كه منجر به تلاق ميشه يا برسراختلافات خانوادگي است كه دوطرف دست به تلاق ميزنند چه بسا كه اين مشكلات نبود ودوطرف باشناخت كافي از همديگر وخانواده وموقعييت اجتماعي  باهم ازدواج كنند ومهريه هم اونقدر زياد انتخاب نكنند كه فرد نتونه پرداخت كنه وبه زندان بيفته انشالا زندگي هميشه پراز شادي خرمي باشه ومردم بدون مشكلات باهم زندگي كنند.

 

 

 

 

ازتمام كساني كه اين متن رامي خوانند كمال تشكر

 

راداشته واگر نظري درمورد اين مطالب دارند

 

ميتوانند ارائه دهند تامااز نظرات شما كمال استفاده

 

وبهرمندي را ميكنيم

 

كساني كه به دونبال دوست هستند ميتوانند نام شماره

 

تماس وشهر محل سكونت خود رابه اين شماره

 

ارسال كرده يا به ايمل من بفرستيد تا درسايت

 

قراردهم

 

وهمچنين ميتوانيد ملاكتان را براي دوست شدن

 

وشخصيت خود وطرف مقابل رابگوييد.

 

شماره تماس   ۰۹۳۸۵۱۹۹۳۷

 

ايميل من                       

rz20005@yahoo.com

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
-
من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
-
من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
-
خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
-
اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های
قلب و دلتون هستم
اولین نیستیم..!! اما بهترینیم..!
بهار-بيست دات كام

به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
-
من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
-
من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
-
خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
-
اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های
قلب و دلتون هستم
اولین نیستیم..!! اما بهترینیم..!
بهار-بيست دات كام

 

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود

- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پسر همسایه یادت بخیر.....

حالا ما داریم آروم آروم میریم از ما خیلی جلوتر بود ولی ما اونو رد شدیم!!

حالا منتظر اتوبوسیم تو این بین ما فقط داشتیم پسر همسایه مون رو نگاه میکردیم

بعدش اتوبوس اومد و سوار اتوبوس شدیم پسر همسایه روبروی ما نشست وای خدایا

حالا تو اتوبوس من و سمیرا تو دادن کرایه داریم دعوا میکنیم من میگم من ماله اتوبوس رو میدم تو ماله تاکسی رو بده(چون کرایه ی اتوبوس ارزون تر از تاکسیه)اونم میگه نه تو تاکسی من اتوبوس خلاصه آخرش قرار شد این بار سمیرا ماله اتوبوس و بده من تاکسی دفعه ی بعدم من اتوبوس اون تاکسی!!!

از اتوبوس پیاده شدیم پسر همسایه هم پیاده شد میخواستیم سوار تاکسی شیم دیدیم که راننده نداره گفتم سم(مخخف سمیرا)بیا سوار اون یکی شیم که دیدیم پسر همسایه سوار تاکسی شد گفتم سم بپر سوار شیم الان رانندش میاد راننده هه اومد یهو پسر همسایه گف:آقا 3 نفر!!!!!برگش پشت به من گف:سلام میبخشین نشناختمتون ها.منم قلبم داره از جاش درمیاد نمیتونم حرف بزنم گفتم:خواهش میکنم این چه حرفیه

ولی زودتر از ما پیاده شد منم به سم گفتم خب کرایه ی تاکسی رو به جای من پسر همسایه حساب کرد اونم گف غلط میکنی دفعه ی بعد تو میدی!!!!

دیگه من عاشق پسر همسایه شده بودم تصمیم بر این شد که اگه یه بار دیگه پسر همسایه رو دیدیم بش شماره بدیم تو کلاس کسی نبود که ندونه مشکل اینجا بود اسمشم نمیدونستم حالا بچه ها نقطه ضعفمو پیدا کرده بودن اگه یه کاری میخواستن نمیکردم میگفتن:جون پسر همسایه

منم مجبور بودم با کله قبول کنم یه بار امتحان دو ورزش داشتیم 500 متر بود (خب آدم نفسش بند میومد)نوبت من که رسید گفتم بچه ها اگه نتونستم بدوام بگین پسر همسایه خب اونام گفتم چشم حالا من نمیتونم بدوام اینا داد میزنن همسایه(پسرش رو به دلیله وجود معلم حذف کرده بودن)یا هم از معادله ی انگلیسی اش استفاده میکردنBoy neighbour عجب روزگاری بود یادش بخیر

چن روزی گذشته بود تازه از مدرسه رسیده بودم داشتم فک کنم ناهار عصرونه خلاصه نمیدونم چی چی میخوردم که یهو مامی گف:این همسایه ی جدید هم رفتن ها

منو میگی تا اینو شنیدم دس خودم نبود اشکام دارن عینه هو اشک تمساح میریزن مامی گف چی شده:میگم هیچی تو درسم کم شدم گف:دروغ میگی بگو بینم چی شده گفتم هیچی نیس بابا خلاصه هرکاری کرد نگفتم بهش حالا فرداش رفتم مدرسه به بچه ها دارم میگم پسر همسایه رف گریه میکنم اونام دارن منو دلداریم میدن یادش بخیر

حالا ما موندیم و پسر همسایه با هزار جور مشقت با کمک دخترخالم تونستیم از زیر زبون داداشم بکشیم بیرون که اسمش چی بود اسمش کامران بود چقدرم بش میومد

امتحانای خرداد بود جمعه بود خودشم 20 خرداد(حافظه رو حال میکنی)من امتحان ریاضی داشتم(میبینی یادم مونده ه ا)مامانم گف پاشیم با خالتینا بریم پارک گفتیم باشه من رفتم ماشین خاله با دخترخالم داشتیم حرف میزدیم که یهو بابام اینارو گم کردیم حالا داریم دنبال اونا میگردیم شوهرخالم یه جایی کنار پارک نگه داش که دیدم دختر خالم داره به یه جایی نگاه میکنه بهم گف مریم اون پسره رو ببین چقدره خوشگله یهو دیدم بگین کی بود؟

بله کامران خودم بود حالا منو میگی زل زدم بش که زود شوهرخالم راه افتاد نتونستم ببینمش حالا دارم به دخترخالم فحش میدم :خاک تو گورت کنم میمردی زودتر بگی؟-من چه میدونستم اونه(آخه کامی رو ندیده بود)هرکی میدیدش مدهوشش می شد از بس جیگر بود اون موقع بعده 62 روز دیده بودمش

خلاصه خیلی خاطره ی باحالی بود این پسر همسایه یادش بخیر جوون بودیم اون موقع ها فک نکنین حالا هم عاشقشم ها نه بابا مگه بیکارم یه زمونی بود جوونی بود و شلوغی دیگه

حالا هم که یه هادی بیشتر نداریم

خب اینم یه خاطره نظر یادتون نره فعلا

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آیا شما به عشق حقیقی اعتقاد دارید؟ آیا شما به عشق در نگاه اول معتقدید؟ به عشق همیشگی و مداوم چطور؟ من فکر می‌کنم داستانهای عاشقانه ای که پیش روی شماست اعتقاد شما به عشق را محکم می‌کند. آنها مشهورترین داستانهای عاشقانه در تاریخ و ادبیات هستند. عشق آنها عشقی ابدی و جاودانه است.


1.رومئو و ژولیت.

تا به امروز شاید این داستان مشهورترین داستان دلداده‌ها باشد. این زوج مترادفی برای عشق هستند. رومئو و ژولیت یک داستان حزن انگیز نوشته ویلیام شکسپیراست. داستان عاشقانه آنها بسیار غم انگیز است. داستان این دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به این گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجامیده ٬ سپس آن دو عاشق واقعی گشته و زندگیشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بی شک به خطر انداختن زندگی خود به خاطر همسر یکی از نشانه‌های عشق واقعی است. در نهایت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هایشان را به هم پیوند داد.


2.کلوپاترا و مارک آنتونی.

داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی‌ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل می‌شود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده می‌شود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومی‌هایی که از قدرتمند شدن مصری‌ها نگران بودند را عصبانی می‌کرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. می‌گویند که در زمان جنگ علیه رومی‌ها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.


3.پاریس و هلن.

به نقل از ایلیاد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ یک افسانه حماسی یونانی و ترکیبی از واقعیت و افسانه است. هلن به عنوان زیباترین زن در عرصه ادبیات در نظر گرفته شده است. او با منلوس،شاه اسپارت ازدواج کرد. پاریس پسر پریام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. یونانی‌ها ارتش عظیمی ‌به رهبری برادر منلوس، آگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگی خود را در شادمانی با منلوس زندگی کند.اما در این راه برادر بزرگتر پاریس٬ هکتور قربانی عشقی شد که با یگ نگاه عاشقانه آغاز شده بود.


4.ناپلئون و ژوزفین.

ازدواج این دو یک ازدواج مصلحتی بود که ناپلئون در سن 26 سالگی به ژوزفین علاقه ‌مند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفین بانویی برجسته و ثروتمندترین زن به حساب می‌آمد. هرچه زمان می‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفین همچنین ژوزفین به ناپلئون بیشتر می‌شد اما این باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنین کم شدن علاقه شدید آنها به هم نمی‌شد و به مرور زمان کهنه نمی‌شد. درحقیقت عشق آنها یک عشق حقیقی بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زیرا ناپلئون به یک وارثی (فرزند به ویژه پسر) نیاز داشت درحالیکه ژوزفین از داشتن این نعمت محروم بود(نابارور بوده). آنها با ناراحتی از هم جدا شدند و هر دوی آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهایشان پنهان کردند.


5.اسکارلت اوهارا و رِت باتلر.

بر باد رفته نشان دهنده یکی از آثار جاویدان ادبی است. اثر معروف مارگارت میچل،عشق و نفرت بین اسکارلت و رت باتلر را شرح می‌دهد. تنظیم وقت چیزی بود که اسکارلت و رت باتلر هیچگاه در آن با همدیگر هماهنگ نبودند. در سراسر این داستان حماسی، این زوج هیچگاه احساسات واقعیشان را به طور دائمی ‌تجربه نکردند و این حاصل بروز جنگ در پیرامونشان بود. اسکارلت که دختر بی قید و آزادی بود نمی‌توانست بین خواستگاران خود یکی را انتخاب کند. تا جایی که سرانجام تصمیم به ادامه زندگی با رت باتلر شد. درحالیکه ذات دمدمی‌اسکارلت از قبل بینشان فاصله انداخته بود. امید به طور غیرمستقیم و همیشگی در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراین رمان با این جمله اسکارلت (فردا روز دیگری است) پایان می‌یابد.


6.جین ایر و رچستر.

در داستان معروف شارلوت برونته،شخصیتهای تنها و بی دوست، علاجی برای تنهایی خود یافتند. جین، دختر یتیمی‌که به عنوان مربی وارد خانه ادوارد رچستر، مردی ثروتمند، می‌شود. این زوج غیرقابل تصور به هم نزدیک و نزدیک تر شدند تا زمانی که رچستر قلب لطیف و مهربانی را خارج از قلب خشن خود یافت. رچستر علاقه شدید خود را به خاطر تعدد زوجین آشکار نمی‌کرد اما در سالگرد ازدواجشان جین متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جین با قلبی شکسته از آنجا دور شد اما بعد از یک آتش سوزی مهیب به عمارت ویران شده رچستر بازگشت. جین، رچستر را نابینا یافت در حالیکه زن(زن اول)، خود را کشته بود. عشق پیروز شد و دو عاشق دوباره به هم پیوستند و در خوشی و سعادت زندگی کردند.


7.ملکه ویکتوریا و آلبرت.

این داستان عاشقانه در مورد خانواده سلطنتی انگلیسی است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ویکتوریا دختری با نشاط، خوش رو و شیفته نقاشی بود. او درسال 1873 بعد از مرگ عموی خود ویلیام ششم بر تخت سلطنت انگلیس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولین پسر عموی خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضی محافل، نا آشنا به نظر می‌رسید چون او آلمانی بود. او می‌خواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاری بیش از حدش شگفت زده کند. این زوج دارای نه فرزند شدند. ویکتوریا فرزندانش را بسیار دوست داشت. او به توصیه‌های آنها در مملکت داری به ویژه سیاست اعتماد می‌کرد. زمانی که آلبرت در 1846 فوت کرد، ویکتوریا آسیب شدیدی دید. او به مدت 3 سال در محافل عمومی‌ظاهر نشد. گوشه نشینی او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهای بسیار در زندگی ویکتوریا شد. اما تحت نفوذ نخست وزیر بنیامیندر اسرائیلی، ویکتوریا زندگی عمومی‌خود را از سر گرفت و مجلسی در 1866افتتاح شد. اما ویکتوریا هرگز سوگ همسرش را پایان نمی‌داد و تا سال 1901تا پایان زندگی خود سیاه به تن کرد. در طی سلطنتش که طولانی ترین سلطنت در تاریخ انگلیس بود بریتانیا یک قدرت جهانی شد .(خورشید هرگز غروب نمی‌کند.)



8.لیلی و مجنون.

شاعر برجسته ایران،نظامی‌گنجوی،شهرت خود را مدیون شعر عاشقانه اش لیلی و مجنون که از یک افسانه عربی الهام گرفته، می‌باشد. لیلی و مجنون یک تراژدی در مورد عشق نافرجام است. این داستان برای قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطی و حتی روی سرامیکها نگاشته شده است. عشق لیلی و قیس به دوران مدرسه شان بر می‌گردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکار شدن عشقشان جلوگیری می‌کردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت می‌کرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی می‌کرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی،بادیه نشین‌ها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.


9.شاه جهان و ممتاز محل.

درسال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول،شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر(اکثر معماران ایرانی بودند)و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل می‌گذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.



البته عشق هیتلر به خدمتکارش هم ماجرای رمانتیکی جالبی هستش.میدونین که هیتلر تا دم دمای مرگش با هیچ کس ازدواج نکرده بود.(البته من اینو شنیدم.) در آخرین لحظاتی که دیگه هیتلر کشورش رو در محاصره ی دشمنان میدید و قوای دشمن تا چند کیلومتری منزلش نزدیک شده بودن٬تقریبا دو ساعت مونده به تسخیر منزلش با خدمتکارش ازدواج کرد.پس از مدت کوتاهی هیتلر و حاج خانمش با هم خودکشی کردند.حالا این که جوان ناکام بوده یا نه راستش نمیدونم و کسی اینو بهم نگفته.ولی اینطور که از کار و کردار این خارجی ها مشهوده٬هیتلر هم به نوعی با کام از دنیا رفته(میدونین که منظورم چی هستش؟)!!! FPRIVATE "TYPE=PICT;ALT="



نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر







این قصه واقعیت داشت

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من آرمیتا ۱۸ساله ساکن تهرانسر هستم

الآن که مينويسم بغضي جان

سوز گلومو گرفته که تنها با گريه رهام ميکنه اين بغض ديرينه خيلي وقته آزارم ميده

و توان نوشتن رو ازم ميگيره ولي به اين اميد که دوستاي خوبي مثل شماها پيدا

ميکنم دوباره دستام جون ميگيره اميدوارم تا آخرش همراهيم کنيد


دست دوستي با همتون ميدم و تا آخرش هر روز به وبلاگاتون سر ميزنم و با هم درد

دل ميکنيم يعني ميخوام دوستاي ثابت همديگه باشيم.ميرم سراغ اصل داستان و

بيشتر از اين سرتونو درد نميارم


داستان از اونجايي شروع ميشه که............ادامه دارد

تا قبل از دبيرستان و در دوران نونهالي و راهنمايي بيشتر سرگرميه من و تمام فکر و

ذکرم به خاله بازي و سرگرمي هاي کودکانه مشغول بود رقابت و حسادت نسبت به

همکلاسيام براي گرفتن نمره ي بيشتر که پيروزي بزرگي برام محسوب ميشد و

احساس شادي و خرسندي و رضايت از خود.در طول هفته چندين شکست و چندين

پيروزي نصيبم ميشد.زمان ميگذشت و از آن غافل بودم و نميدونستم گذشت زمان بر

اندام من و دوستام تاثير ميذاره.دوران راهنمايي مثل برق سپري شد تابستون سوم

بود که يه روز از حموم اومدم بيرون و چون کسي خونمون نبود رفتم جلوي آينه.آواز

ميخوندم و خودمو خشک ميکردم کارم که تموم شد از سر خوشي و لذت از زندگيم و

شور و انرژي فراوان و روحيه ي خوب يه هوراي بلند کشيدم و حوله رو پرت کردم رو

مبل يه دفعه متوجه بدن عريان خودم شدم اولش بي خيال خواستم برم لباس بپوشم ولي يهو يه فکري به سرم زد رفتم جلوي آينه حسابي بدنمو ورانداز کردم(البته

نميدونم که جزييات رو بگم يا نه ولي فعلا نميگم تا ببينم نظر شما چيه).بعد از اون

کارا که بدنمو دستمالي کردم احساس خوشايندي بهم دست داد و فکر کنم براي

اولين بار بود که معني بزرگ شدن رو ميفهميدم

.
اون روزاي تابستون گذشت و من وارد دبيرستان شدم تا يک ماه اول برام عادي بود و با

سرويس ميرفتيم خونه.تا اينکه 3تا از دختراي سرويسمون رفتن مدرسه ي ديگه من

مونده بودم و ليلا.يه روز که رفتيم مدرسه يه نيم ساعتي مونده بود تا معلم بياد و

يکي از دختراي دوساله که هميشه به خودش ميباليد گفت:ديروز که پياده ميرفتم تا

خونه يه پسره افتاد دنبالم توي کوچه يه شماره پرت کرد جلوم و رفت منم

برداشتمش اينهاش بيچاره نديد بديد با چه ذوقي ميگفت.زنگ تفريح ليلا اومد پيشم

گفت:آرميتا از خونه تا مدرسه که 1-کيلومتر هم نيست چرا ما پياده نريم.بهش

گفتم:اولا که بابا اجازه نميده دوما مگه نديدي طاهره(همون دختر دو ساله)چي گفت

اگه پسرا بيان دنبالمون چکار کنيم؟


بالاخره تونست با گفتن اينکه خيلي هم حال ميده و افتخار داره که پسرا بيان

دنبالمون منو راضي کرد منم با هزارتا بهونه و اينکه راننده ي سرويس ميخواد زرنگي

کنه وهمه ي پولو از ما 2نفر بگيره و اينکه راه زيادي بين خونه تا مدرسه نيست مامانو

راضي کردم واين شروع سقوط من بود.

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست

مونده بود سر دو راهي

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون

اينقدر رفت و رفت و رفت

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر ميکرد

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد

دوباره دلش يه دفعه ريخت

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد

دختره هيچي نميگفت

تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد

پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم

دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت

پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود

ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

اون شب ديگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت

تا اينکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه

از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون

وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت

پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه

همينجوري چند وقت با هم بودن

پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره

اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد

اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد

يه چند وقتي گذشت

با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن

تا اين که روز هاي بد رسيد

روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه

به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد

دختره ديگه مثل قبل نبود

ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد

و کلي بهونه مياورد

ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره

دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه

و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش

دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره

ديگه اون دختر اولي قصه نبود

پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده

يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره

يه سري زنگ زد به دختره

ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد

همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد

يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده

پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره

همونجا وسط خيابون زد زير گريه

طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد

همونجور با چشم گريون اومد خونه

و رفت توي اتاقش و در رو بست

يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد

تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق

اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد

تا اينکه بعد از چند روز

توي يه شب سرد

دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت

و قرار فردا رو گذاشتن

پسره اينقدر خوشحال شده بود

فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون

دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن

و بهشون خوش ميگذره

ولي فردا شد

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست

تا دختره اومد

پسره کلي حرف خوب زد

ولي دختره بهش گفت بس کن

ميخوام يه چيزي بهت بگم

و دختره شروع کرد به حرف زدن

دختره گفت من دو سال پيش

يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست

يک سال تموم شب و روزمون با هم بود

و خيلي هم دوستش دارم

ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست

مادرم تو رو دوست داره

از تو خوشش اومده

ولي من اصلا تو رو دوست ندارم

اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم

پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت

و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت

من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي

تو رو خدا من رو ول کن

من کسي ديگه رو دوست دارم

اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد

و براش تکرار ميشد

و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که

تو رفتي خارج از کشور

تا ديگه تو رو فراموش کنه

تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد

دختره هم گفت من بايد برم

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن

و رفت

پسره همين طور داشت گريه ميکرد

و دختره هم دور ميشد

تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد

فکر ميکرد که ارومش ميکنه

همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام

و گريه ميکرد

زير بارون

تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت

رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد

دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد

زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود

تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد

خنديده بود

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد

پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه

کلي با خودش فکر کرد

تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا

و رفت سمت خونه دختره

ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه

اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته

ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن

وقتي رسيد جلوي خونه دختره

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد

زنگ زد و برارد دختره اومد پايين

و گفت شما

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

ولي دختره خوشحال نشد

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد

ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد

تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت

به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت

پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم

نميتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

صورت پسره پر از خون شده بود

و همينطور گريه ميکرد

تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون

پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد

و فقط گريه ميکرد

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند

مادره پسره اون شب

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,

موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وقتی صحبت از ازدواج میشود، مرد ها سخت ترین وظیفه را بر دوش دارند؛ باید پا پیش بگذارند از دختر مورد علاقه خود خواستگاری کنند.

در این بین مردانی هستند که برای اینکه لحظه خواستگاری را به یادماندنی تر و شیرین تر کنند دست به اقدامات عجیب و غریبی می زنند تا بلکه دل محبوب خود را بدست بیاورند و جواب مثبت را از او بگیرند
.



خواستگاری در بی وزنی: یک مرد آمریکایی از دختر مورد علاقه اش در کابین یک بوئینگ 751 در حالی که در فضا شناور بودند، خواستگاری کرد.این مرد جوان به عنوان هدیه تولد نامزد چند ساله اش، او را به یک سفر با هواپیمایی که شرایط حاکم در فضا را شبیه سازی میکند دعوت و سپس هزاران متر بر فراز دریا و در حالی که هر دو در فضای کابین شناور بودند ،از او خواستگاری کرد.خواستگاری در میان شعله های آتش:تاد، یک بدل کار عاشق که به دنبال شیوه جالبی برای گرفتن جواب مثبت از دختر مورد علاقه اش بود تصمیم گرفت تا برای این که او را تحت تأثیر قرار دهد از یک سکوی بلند درون یک استخر و در حالی که آتش او را فراگرفته خود را پرتاب کند. برای این منظور تاد لباس مخصوصی تن کرد و در مقابل چشمان دختر خود را آتش زد و به سرعت از سکو به درون استخر پرید. پس از چند ثانیه تاد صحیح وسالم از استخر بیرون آمد در مقابل پشمان بهت زده ی ملیسا، زانو زده و از وی تقاضای ازدواج کرد.خواستگاری در ارتفاع 6000 متری:ماتئو مارتینز، چتر باز ماهر، از دختر مورد علاقه اش در شرایطی که هر دو در ارتفاع 6000 متری از سطح زمین آماده انجام پرش با چتر بودند خواستگاری کرد.خواستگاری از طریق آگهی بازرگانی:راند به دنبال رمانتیک ترین روش برای خواستگاری از دختر رویاهایش بود و به این فکر افتاد که در بین برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه دوست دخترش ظاهر شود و از او تقاضای ازدواج کند. بنابراین با برنامه ی مورد علاقه ای همسرش تماس گرفت و در ازای پرداخت مقداری پول آنها حاضر شدند که برای چند دقیقه تصویر راند را در زمان پخش اگهی های بازرگانی به روی آنتن بفرستند.

در 6 فوریه سال 2006 ملیسا در حال تماشای برنامه خود بود که ناگهان تصویر راند روی صفحه تلویزیون او ظاهر میشود و از او سوال معروف" با من ازدواج میکنی" را میپرسد و ملیسا هم که بسیار ذوق زده شده بود همانجا جواب مثبت را میدهد. اگر چه راند قادر به شنیدن آن نبود.


خواستگاری مجازی:
برنی پنگ 26 ساله اهل نیو جرسی حدود یک ماه برای برنامه ریزی مجدد بازی تلاش کرد و موفق شد که طوری آن را برنامه ریزی کند که زمانی که تیمی لی، دختر مورد علاقه اش آن را بازی میکند و امتیاز بالایی کسب میکند یک انگشتر نامزدی صورتی بر روی صفحه به همراه سوال " با من ازدواج میکنی" پدیدار شود.
شرکت سازنده این بازی زمانی که متوجه شد برنی بازی آنها این چنین ماهرانه هک کرده نه تنها از وی شکایت نکرد بلکه حاضر شد بخشی از هزینه ی ازدواج او را متقبل شوند.


خواستگاری با چتر:
شان پالمگرن، یک عاشق خلاق آمریکایی، برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش به تعداد حروف عبارت انگلیسی will you marry me "" چتر خرید و بر روی هر یک، یکی از واژه ها ی این جمله را نوشت. سپس آنها را بین تعدادی از دوستان خود پخش کرد. شان از دوست دخترش، بتسی، خواست تا با هم در یک پارک قدم برنند. همینطور که در حال قدم زدن بودند، بتسی چند مرد را دید که همهگی زیر آفتاب چتر بالای سر خود گرفته اند. او از این اقدام آنها تعجب کرد و اما دیری نپایید که تعجب او تبدیل به احساس شوق فراوان شد. با اشاره ی شان ناگهان همه ی چتر پایین آورده شدند و عبارت " با من ازدوج می کنی" را در مقابل چشم های بتسی نقش بستند..


استفاده از تام کروز برای خواستگاری:
جائو کارتینر یک تصویربردار است که برای شبکه RTP پرتغال کار می کند. وی در فرصتی که تام کروز برای انجام یک مصاحبه در این شبکه حاضر شده بود از او خواست تا از طرف او از سونیا، دختر مورد علاقه اش خواستگاری کند. جائو یک کلیپ از تام کروز تهیه کرد و با موافقت RTP این کلیپ از طریق این شبکه پخش شد. در این کلیپ تام کروز از جانب جائو از سونیا خواستگاری کرد.


اجاره یک گروه تئاتر برای بازی صحنه ی خواستگاری:
یک سرمایه دار مشهور اوکراینی برای خواستگاری یک گروه تئاتر را اجاره کردو به کمک آنها نماشنامه ای با عنوان " رمانتیک ها " تهیه کرد و خود نقش اول آن را بر عهده گرفت. در روز اجرای این نمایش جنادا زالینسکس 36 ساله دختر مورد علاقه خود، ویکتوریا، را به دیدن این نمایش دعوت کرد. جنادا در حالی که یک نقاب به صورت داشت روی صحنه آمد و در حالی که قرار بود عشق خود را به بازیگر زن مقابلش ابراز کند رو به ویکتوریا که در میان تماشاگران نشسته بود کرد و گفت: : "دختری که دوست دارم نامش ویکتوریاست و در ردیف ششم نشسته است. ویکتوریا با من ازدواج میکنی؟

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

يكي از بخشهاي جالب وبلاگ اينه كه ميتونين هرچيزي كهدلتون میخواد بگیرید یاتماشاکنیدازقبيل فال نامه تصاويربازیگران به همراه مشخصات انهااهنگ خوانندگان بازي وبسيار چيزهاي جالب ديگر يك كادري همراه نشانگر موس است وهمراه او ميايد روي گزينه هاي انرفته وانتخاب کنید.

نظر يادتون نره

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اولين نيستيم ...!! اما بهترينيم
بهاربيست

شاید بارها به خود گفته اید: «خوش به حال فلانی؛ واقعاً خوشبخت است!» اما غافل از اینكه خوشبختی چیزی نیست كه فقط متعلق به فرد خاصی باشد. همه ما به نوعی خوشبخت و سعادتمند هستیم اما شاید برای درك و لمس این خوشبختی كه در وجود تك تك ما به ودیعه گذارده شده، تاكنون تلاشی نكرده ایم.

واقعاً خوشبختی چیست؟ كجا بایستی آن را یافت؟ خوشبخت كیست و علت خوشبخت بودنش چیست؟ شاید اگر كمی با خود صادق باشیم و به قولی چشم ها را بشوییم و به گونه ای دیگر بنگریم، خود را نیز خوشبخت و سعادتمند بدانیم چون خوشبخت بودن در واقع فقط یك حس زیبا و دلنشین است. پس فقط كافی است بخواهیم و سعی كنیم درك این حس زیبا را در خود شكوفا نماییم. خوب است بدانیم كه افراد خوشبخت، در واقع خود را عامل خوشبختی و سعادت شان می دانند زیرا خود را محق آن می دانند، چون آنها به خوبی به این امر واقف هستند كه انسان هرآنچه را كه اراده كند، می تواند به اذن الهی خلق كند. در واقع انسان- این موجود الهی و رحمانی- قادر است با قدرت فكر و اندیشه اش شرایط زندگی را به گونه ای كه خود می خواهد رقم زند، پس بیایید قبل از هرچیز، خود را دریابیم. افراد خوشبخت به خوبی قادرند بین تنش و آرامش، بین آنچه كه دارند و آنچه كه طالب آن هستند و بین امكانات و تمایلات خود تعادل و توازن برقرار كنند. آنها نه تنها به سعادت و خوشبختی می اندیشند بلكه اصول صحیح و اساسی زندگی كردن را به خوبی می دانند و از لحظه لحظه زندگی خود لذت می برند و چون افرادی خوش بین هستند اغلب در زندگی شان شاهد اتفاقات خوب و زیبا می باشند.

آنها حتی از موضوعات بسیار كوچك و جزیی به وجد و نشاط می آیند و احساس رضایتمندی می كنند و از این بابت شاكر و سپاسگزارند و هرگز در انتظار بخت و اقبال آنچنانی نمی نشینند. آنها در ارزیابی هدف ها و امكاناتشان واقع بین هستند؛ یا از خواسته ها و تمایلات خود به راحتی می گذرند یا با سعی و تلاش مضاعف، به آنها جامه عمل می پوشانند و به خاطر ایمان و اعتقاد معنوی و طرز نگرش شان همواره به وجود و هستی شان معنا و مفهوم والایی می بخشند. این افراد هرگز افرادی لاابالی وخوشگذران یا افرادی منزوی نیستند بلكه در حال حاضر و با شرایط كنونی زندگی می كنند. آنها به روابط اجتماعی خوب و حسنه ارج می نهند و به خاطر همین از حمایت دوستان و خانواده برخوردارند و همواره بر این عقیده اند كه سایر افراد نیز برای آنها ارزش و اعتبار قائلند و آنها را دوست دارند(حتی اگر در واقعیت اینگونه نیز نباشد). آنها نسبت به همه چیز و همه كس دیدی مثبت و خوب دارند.

افراد خوشبخت و سعادتمند، افرادی روشنفكر و خوش بین هستند و برای وجود خود ارزش قائلند. این خصوصیات و ویژگی ها تا حدی وراثتی است. البته نگرش و تمایل به احساسات منفی نیز تا حدی ارثی است اما توانایی درك سعادت و خوشبختی به هیچ عنوان موروثی نیست بلكه امری است كاملاً اكتسابی. بعضی از افراد فقط در شرایط خاص مثلاً به هنگام غذاخوردن، گپ زدن با دوستان، تفریح ، ورزش یا سینمارفتن احساس رضایت می كنند اما هنگام رفتن به سركار، درس خواندن یا كار در منزل، هیچ گونه احساس خاصی ندارند. فقط كافی است این دسته از افراد، دید خود را نسبت به كاركردن یا درس خواندن تغییر دهند و خود را به هیچ عنوان ملزم به انجام دادن آنها ندانند بلكه میل و خواست شخصی را عامل انجام آنها بدانند تا حتی از كاركردن و درس خواندن نیز لذت ببرند. برخی از افراد، سعادت و خوشبختی را فقط در پول و ثروت می دانند، در حالی كه نیمی از افراد ثروتمند به هیچ عنوان خوشبخت و سعادتمند نیستند.

آیا فقط پول و ثروت یا زیبایی و ذكاوت و مدارج عالی تحصیلی عامل سعادت و خوشبختی است یا عوامل دیگری نیز در این امر مؤثر هستند؟

راه سعادت و خوشبختی


داشتن حضور ذهن و تمركز كامل و دقت و هوشیاری روی موارد مهم و اساسی و فكرنكردن به سایر موارد جانبی و غیرضروری، باعث تسهیل در امور می شود كه این امر، خود رضایت و خشنودی را در پی دارد.
شكوفایی استعدادها و توانایی های شخصی و به كارگیری آنها از یك سو باعث شور و نشاط و افزایش سطح كارایی شده و از سوی دیگر باعث ارتقای حس خودارزشی می شود.

اگر لبخندزدن باعث تغییر شرایط و اوضاع و احوال می شود، پس چرا آن را از خود و دیگران دریغ نماییم؟ با لبخندزدن، قبل از روحیه بخشیدن به طرف مقابل باعث شور و نشاط و سرزندگی و اعتماد به نفس خودمان می شویم.
بدانید كه خوشبختی و سعادت هرگز تحمیل كردنی نیست بلكه باید آن را در وجود خود حس كرد.
FPRIVATE "TYPE=PICT;ALT=-"
ببخشید و بگذرید و سعی در تقویت این دو خصلت الهی داشته باشید زیرا خطا عملی است انسانی اما عفو و بخشش عملی است الهی و تنها، افراد رحمانی می بخشند.

لطفا نظر خود را درباره اين مطلب در بخش نظرات بفرماييد ( مهم )
بهاربيست بهترين و كاربردی ترين ها را برای شما به ارمغان می آورد

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان كوتاه : عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
http://bahar-20.com/ftp/Falehafez/fallنيتكنيدواشارهفرماييدوفالخودرابگيريدhttp://bahar-20.com/ftp/Falehafez/fall
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sedaghat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com